دلم نمی خواد اینو بگم ..ولی مجبورم!!
همیشه دوستت داشتم..از ته دلم
همیشه دلم ب این گرم بود ک تو مال منی فقط مال من و داشتن تو لبخند دلپذیری رو روی لبم میاورد..
برام اسطوره ای بودی ک نصایحشو از ته دل می پذیرفتم و بتی ک تو قلبم ستایشش میکردم و تکیه گاهی ک با داشتنش با غرور و افتخار توزندگیم قدم برمیداشتم..
ولی ترسیدم!!
یک ماه و نیم یا دوماه بود ک ترس از دست دادنت خواب و خوراک و آرامش و لبخند دلپذیر روی لبمو ازم گرفت..
قلبم شکست و صدای شکستنشو شنیدم و شنیدن ولی تو نشنیدی!
لرزیدم از این ترس و به خودم پیچیدم از درد دیگران دیدن و تو ندیدی!
چقدر می تونه دردناک باشه وقتی حس کنی تکیه گاه زندگیت رهات کرده تا بره تکیه گاه دیگران بشه..
وقتی بتی ک انقدر بزرگش کرده بودی جلوی چشمات از هم بپاشه..
وقتی کسی ک وجودتو آروم می کرد نتنها آرومت نکنه ک با بودنش ودیدنش،نبودنش و یادش ،حتی تو خواب وکابوسش غرق ترس و نا امنی و بی کسی بشی و فقط بخوای سیل اشکاتو بدرقه ی رفتنش کنی و بزاری بره..
ببری ازش با اینکه میدونی همش دروغه فراموشش کنی با اینکه میدونی امکان نداره..
خودتو بزنی ب بی خیالی و بشی آدمی بده ی قصه ک هیچ حسی نداره ..
من خدا را دارم
کوله بارم بردوش،سفری می باید
سفری بی همراه،تا ته تنهایی محض
سازکم هی می گفت:
هرکجا ترسیدی
هرکجا لرزیدی
توبگو هی باخود
من خدارا دارم!
عشق واقعا دروغه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوری مان برای تو نمی دانم چگونه می گذرد...!
اما برای من...،
انگار
بر گلویم خنجری گذاشته اند و نمی بُرند....!