باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

دیروز صبح هوا خیلی سرد شده بود و به شدت بارون می یومد مه آلود بودن هوا هم همه جا رو زیبا کرده بود البته از نظر من که سرما و آسمون ابری برام حس عاشقونه و شاعرانه رو به دنبال داره. وشاید به خاطر زنده کردن خاطرات گذشته ای در این موقع از سال باشه..  

برگزار شدن کلاس اونم ساعت 8 صبح و مسیر راه طولانی و سردی هوا باعث شد با تاکسی دربست برم بدون اطلاع مادرجان ..و با همه اینها نیم ساعت دیر سر کلاس رسیدم..روز خوبی بود  با وجود تپش قلب های گاه و بیگاهی که وقتی  دستم رو بلند می کنم تا در سکوت سنگین کلاس به سوالی که استاد از همه می پرسه جواب بدم،روز خوبی بود.. 

اما امروز برعکس دیروز حالم خیلی خوب نبود و شاید به خاطر همین اضطراب ها بود که قلبم رو به درد می آورد و نتونستم سلام دوستم رو به گرمی جواب بدم نتونستم به کسی با لبخند نگاه کنم ..و دوستم هم فکر کرد از موضوعی ناراحتم..اما حقیقت این بود که حالم اصلا خوب نبود. 

دلم نمی خواست توی دانشگاه این اتفاق برام بیفته یا هر جای دیگه دلم می خواد همیشه خنده رو شادو سرحال باشم..بدون هیچ ضعفی..خوب بهتره این خواسته رو از خدا بخوام.. 

فردا کنفرانس دارم برای اولین بار، امیدوارم از پسش بربیام بدون ضعف یا اضطرابی..  

تنها راه کامیاب بودن اینست که خود را پنهان نکنیم و از دست دشواری ها نگریزیم..