باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

جزء ها را روی ها سوی کل است..

نمی تونم ننویسم.حتی اگه قلمم خوب نباشه گاهی وقتها فقط باید به یکی بگم و اگه نشد بنویسم تا آروم بشم. 

شب که چه عرض کنم نصف شب هایی مثل امشب بعد از پشت سر گذاشتن یک روز پرماجرا وقتی با تمام وجود داره خوابم می بره یه نیرویی توی تاریکی و سردی هوای خونه البته با وجود وسیله ی گرمازا می کشونتم سمت دفترخاطراتم تا فقط چندتا جمله توش بنویسم.بنویسم که احساس فردی رو دارم که وسط اقیانوسی تک و تنها درحال دست و پا زدنم.هرچه بیشتر دست وپا می زنم پایین تر  میرم.احساس اینکه باوجود اطرافیانت و اینکه  کلی آدم دوروبرتند اما دراصل تنهاتر از اونی که فکرشو می کنی.  

گاهی وقتها وقتی تنهام بخصوص شبها وقتی غرق فکرم فقط برای یه لحظه خیلی کوتاه مثل یه بچه بغضم ،بغضی که حتی نمی دونم از کجا اومده می ترکه و می خوام گریه کنم اما بعد چند ثانیه حتی نمی دونم چرا چرا می خواستم گریه کنم..عاشق شدم؟عاشق کی؟یا اینکه به خاطر اینکه از خودم بدم می یاد؟چرا بدم بیاد؟ 

یه بار یکی بهم  گفت از خودم بدم می یاد..می خواستم بهش بگم  تو کی رو می شناسی که از خود خود خود واقعیش بدش نیاد؟از کارهاش از نیت هاش از ..هرکسی هم که باشه اونقدر دلیل می تونه داشته باشه تا ازخودش متنفر بشه. 

امروز در یک مهمونی دخترونه همه با هم بودیم..خیلی دور خیلی نزدیک.قلبهایی که هنوز فاصله ی زیادی از هم دارن.یا شایدم قلب سنگی من بوده که صمیمیتی زیاد رو احساس نکرده اما خدارو شکر که اگه دور هم جمع می شیم هدفمون همینه نزدیک شدن قلبهاست..خدارو شکر.