باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

زلزله...

امروز بعدازظهر امتحان داشتم وقتی برگشتم خونه می خواستم ببینم نتایج امتحانایی که دادم اومده یا نه.. 

مامان جان و داداشیا خوابیده بودند ومنم پشت میز توی پذیرایی نشسته بودم که در لحظه ای آنی متوجه تکون خوردن لوسترها و خونه و تابلوهای رو دیوار و بقیه چیزهاشدم .. 

بدو بدو همین طور که به لوسترا نگاه می کردم تا مطمئن شم اشتباه نمی کنم شونه های مامان رو تکون می دادم و می گفتم مامان پاشو زلزله.. مامان انگار نه انگار..بعد سریع رفتم تو اتاق داداشیا صداشون می زدم می گفتم بچه ها پاشین زلزله بردمشون دم در خونه و تازه مامان بیدار شد وحرفم رو باور کرده بود و بعد مدتی کوتاه تموم شد... 

بعد همسایه جان اومد دم در خونه و صحبت درباره ی اینکه وای چه وحشتناک بود اگه شدیدتر بود چی؟اینکه اون که می خواست فرار کنه  بره تو خیابون و منم از فداکاری های نجات برادران گفتم و  اینا.. 

امیدوارم اتفاق بدی برای کسی نیوفتاده باشه..مخصوصا اهالی نیشابور.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد