عقربه های ساعت مدام درحال چرخش و روز و شب هایی که از پی هم می آیند و می روند و
توقفی در کار نیست..
و من برای هماهنگ شدن با سرعت چرخ های زندگیم که میره به سمت انتهای پرده ی اول..
سعی می کنم از اشتباهات زندگیم درس بگیرم..
اما گاهی تجربه ی درس گرفتن خاطره ی تلخی رو تو خاطر آدم بجا می زاره و دلت می خواد خودت و یه جوری گوشمالی بدی که دیگه وای به حالت از این شوخی ها بکنی!
چرا؟مگه همه مثل تو فکر می کنن؟شاید با یه شوخی ساده یه رابطه یه خانواده و...از هم بپاشه!
خداروشکر که اتفاق من «انشاا...» که اونقدرها بی اهمیت بوده که بخواد چنین قدرت تخریبی داشته باشه!
خودم قبول دارم که همیشه پشت هر شوخی یه منظوری خواه و ناخواه نهفته..
اما واقعا جدآ حقآ من منظوری نداشتم..
کسی منو مواخذه نکرده اما خودم تحمل ناراحت شدن کسی رو با جدی گرفتن یه موضوع بی اهمیت ندارم..
ساعت 5:30 و من باید 7:30 برم سرکار..
شاید حق با فاطم جانه بابا سنگ تموم گذاشته..
ممنون خدا
ممنون بابا
دوست دارم همیشه مثل یک کوه استوار باشی و مانند یک چشمه زلال زلال . دوستت دارم
سلام آپم بیاااااا
چه جالب هم اسمیم